در تصورم رضا حسینی مردی کمحرف میآید که با هر خبرنگاری سر حرفش باز نمیشد. خودداریاش از اعلام زمان مشخص برای مصاحبه و هر بار تکرار این جمله که «گذشته من به چه درد مردم میخورد» باعث شده است تردید کنم که این مصاحبه به سرانجام میرسد. در تمام مسیر به این فکر میکنم که اگر مصاحبه آنطور که دوست دارم پیش نرود، اگر دلش نخواهد از گذشتهاش بگوید، اگر حوصله حرفزدن نداشته باشد و... یک سوژه خوب را از دست میدهم.
کارگردانی که در حدود صد نمایش بهعنوان نویسنده، بازیگر و کارگردان حضور داشته و در آخرین اثرش با عنوان «کشتن مرغ دریایی» به علاقهمندان تئاتر آموخته است از راهش وارد این حرفه شوند قطعا حرفهای زیادی میتوانست برای گفتن داشته باشد. بالأخره وارد خیابان فرهاد میشوم. زنگ آپارتمانش را میزنم و با صدای خوشامد همسرش وارد منزلشان میشوم.
استاد حسینی انگار حال و حوصله صحبت ندارد باز همان جملات را تکرار میکند که خانم، گذشته من چرا باید برای مردم جذاب باشد؟ متقاعدش میکنم کم نیستند افرادی که میخواهند با دنیای این پیشکسوت تئاتر آشنا شوند چون آنچه دربارهاش در اینترنت یافت میشود او را آنطور که باید و شاید معرفی نکرده است. حتی دو خط هم درباره زندگی، گذشته و علایقش یافت نمیشود. این جملات بالأخره رضا حسینی را راضی به گفتوگو میکند.
در این گفتوگو این بازیگر و کارگردان تئاتر با لذت هر چه تمامتر به گذشته سفر میکند و این سفر آنقدر برایش شیرین میآید که گاه و بیگاه میگوید خانم، من را به 50سال پیش بردهاید و سرش را به نشانه تأسف از گذر عمر تکان میدهد.
رضا حسینی متولد 1340و در تربت حیدریه به دنیا آمده است. آنها چهار برادر بودند و سه خواهر. این مرد شصتساله پدر و مادر و یک خواهر و یک برادرش را در این سالها از دست داده است. آنطور که خودش میگوید هنر با او به دنیا آمده است: «استعداد باید در وجود آدمها باشد. بزرگترین شانس یک هنرمند هم این است که در فضایی قرار گیرد که استعدادش کشف و شکوفا شود. »
رضا این شانس را داشته که استعدادش کشف شود. از یکسو در خانوادهای به دنیا آمده که مادربزرگش مداح (روضهخوان) برجسته زن در تربتحیدریه بوده طوری که داییها همین استعداد را دارند. برادر بزرگش نوازنده سازهای بادی و یکی از برادرهایش هم مداح اهل بیت(ع) است، این یعنی وجود هنر در رگ و خون خانواده است.
یادش از روزگار مدرسه میآید که عصرهای پنجشنبه کلاس آزاد داشتند و در آن ساعت هر کدام از بچهها هر هنری داشتند به نمایش میگذاشتند: «در دوره ابتدایی همه هفته را برای رسیدن عصرهای پنجشنبه روزشماری میکردیم. معلم این کلاس از بچهها میخواست هر کسی هر هنری دارند به نمایش بگذارند. فضای خودنمایی مهیا بود. یکی از بچهها آواز میخواند یکی شعبدهبازی بلد بود من هم به نقالی علاقه داشتم. »
استاد حسینی به اینجای ماجرا که میرسد بلند بلند میخندد. همسرش بهاره فاضلیراد با علاقه به گفتوگویمان گوش میدهد او که از شنیدن خاطرات همسرش به وجد آمده به آقا رضا میگوید: «تا حالا این خاطرات را برایم تعریف نکرده بودی بار اولی است که میشنوم. »
استاد لیوان شربتش را یک جرعه سر میکشد و اینطور ادامه میدهد: «آنموقع تئاتری نبود که ببینیم بیشتر نمایشهای میدانی همچون پردهخوانی، معرکهگیری و نقالی در گوشه کنار شهر و میدانها اجرا میشد. من خودم را بین جمعیت جا میدادم و تا آخر اجراها را با دقت تماشا میکردم. همه که متفرق میشدند من میماندم و نقال. سؤالپیچش میکردم که این اشعار را چطور حفظ کرده است و از روی کدام کتاب میخواند و...
پیرمرد نقال من را که پسربچه نه یا دهسالهای بیشتر نبودم جدی نمیگرفت و همانطور که پرده نقالیاش را جمع و جور میکرد به سؤالاتم سرسری جواب میداد. چون هنوز با تئاتر آشنا نبودم به سمت نقالی و شاهنامهخوانی گرایش پیدا کردم. شعر طولانی نبرد رستم و اشکبوس را حفظ کرده بودم و در همین کلوبهای پنجشنبه مدرسه آن را میخواندم. »
در دوره راهنمایی هم کلوبهای پنجشنبه یا همان کلاسهای آزاد ادامه داشته است و حسینی خاطرات آن دوره را مرور میکند: «راهنمایی که بودم جشنواره هنری ویژه دانشآموزان در استان برگزار میشد.
خاطرم هست معلممان به کلاس آمد و گفت در چند رشته جشنواره برگزار میشود چیزی به اسم نقالی هم هست من فوری دستم را بالا بردم و گفتم میخواهم در این رشته در جشنواره شرکت کنم. معلمم گفت نقالی چی هست؟ واقعا بلدی؟ گفتم بله. من تنها نماینده مدرسه بودم که با نمایندگان مدارس دیگر در رشتههای مختلف با اتوبوس به مشهد آمدم. آن سفر اولین سفر هنریام به مشهد بود.
مسابقات در دبیرستانی برگزار میشد. زندهیاد تیمور قهرمان از پیشکسوتان تئاتر خراسان و اتفاقا همشهریام داور بخش هنری تئاتر و نقالی بود. نام و آوازهاش را قبلترها شنیده بودم. غیر از من 10یا 12نقال دیگر هم بودند. من باید با آنها رقابت میکردم. »
رضا قلبش تند تند میزد. باید بین آن همه دانشآموز و آدم بزرگ نبرد رستم و اشکبوس را نقالی میکرد. وقتی روی سِن رفت همه قدرتش را جمع کرد: «جمعیت زیادی در سالن بودند. وقتی شروع به نقالی کردم سکوت در سالن حکمفرما شد. پیش از من هر کدام از رقیبانم که نقالی میکردند داورها بین کلامشان میآمدند و اجرایشان را قطع میکردند اما وقتی من شروع به نقالی کردم هیچکدام از داورها اینکار را نکردند.
هنوز ننشسته بودم که استاد قهرمان صدایم زد دستش را روی شانهام گذاشت و از نوع اجرایم تعریف کرد
شاید میخواستند اندازه تسلطم را به شعر محک بزنند. چون این شعر از شاهنامه ابیات زیادی دارد. اجرایم که تمام شد داورها هم برایم کف زدند و جمعیت و حاضران تشویقم کردند. هنوز ننشسته بودم که استاد قهرمان صدایم زد دستش را روی شانهام گذاشت و از نوع اجرایم تعریف کرد پرسید از کجا آمدهام و... از همانجا ارتباطم با او شروع شد. نمیدانید وقتی دستش روی شانهام بود چه حس عجیبی داشتم. احساس بزرگی و غرور میکردم. آن دست انرژیای را در من متولد کرد که حس کردم چیزی در وجودم دارم که باارزش است. من نفر اول مسابقات استان شدم و به جشنواره کشوری راه پیدا کردم.»
از یک اتوبوس دانشآموزی که از تربت برای شرکت در مسابقه به مشهد آمد فقط رضا برای شرکت در مسابقات کشوری انتخاب شده بود. این موضوع باعث شد نهتنها در مدرسه که در شهر هم آوازهاش بپیچد: «انتخابشدنم باعث شد بین همسالانم به عنوان هنرمند مطرح شوم و به قولی برچسب هنری بر پیشانیام حک شود. بالأخره روز موعود با یک مربی از مدرسه آمدم مشهد و با منتخبان استان با یک اتوبوس به ساری رفتیم. آنجا همه دانشآموزان از کشور برای شرکت در مسابقات در رشتههای مختلف حاضر بودند.
در نقالی نفر اول مسابقات را کسب کردم. یعنی تنها دانشآموزی بودم که از خراسان مقام آورده بود. فکر میکنم این ماجرا مربوط به سال1356باشد. جایزه این مسابقه سفر به دور دنیا بود. برای دانشآموزی از تربت، برندهشدن چنین جایزهای باورکردنی نبود. هرچند جایزه سفر به دور دنیا هم منتفی شد. »
دبیرستانی بود که انقلاب شد. او در آن سن و سال خیلی اتفاقی مسیرش به دبیرستانی در نزدیکی باغ ملی تربت حیدریه میافتد و میبیند گروهی آنجا نمایش (بلبل سرگشته) نوشته علی نصیریان را اجرا میکنند آنقدر دلباخته آن اجرا میشود که مانند ماجرای نقالی منتظر میشود تا تئاتر این گروه تمام شود. میرود و با بچههای گروه آشنا میشود.
از آنجا با کارگردان نمایش ناصر مهری یکی از تئاتریهای بنام شهرش دوست میشود: «من در دبیرستان علامه طباطبایی درس میخواندم از همانجا فکر تشکیل گروه تئاتر به ذهنم رسید. دنبال بااستعدادهای مدرسه در این زمینه گشتم و یک گروه تشکیل دادم. اولین اجرایمان هم در جشنهای 22بهمن بود.
در مدرسه که سن تئاتر نداشتیم. میزهای پینگپنگ را به هم وصل کردیم و از آن سِن درست کردیم و در سالن مدرسه تئاترمان را اجرا کردیم. آنقدر کارمان کیفیت داشت که از ما خواستند در شهر هم اجرا کنیم. اولین اجرایمان در دبیرستان به نام (پروین) بود. پسرهای مدرسه برای شرکت در این اجرا حتی اگر شده برای کارهای پشت صحنه سر و دست میشکستند.»
به گفته رضا حسینی، او اولین گروه تئاتر زیرنظر اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی را بعد از انقلاب در تربت تشکیل داده و نمایشهای زیادی را در شهر به روی صحنه برده است. «البته باید بیان کنم بزرگانی چون زندهیاد رضا رضاپور، تیمور قهرمان، سیفی و... از بزرگان تئاتر بودند و قبل از ما نمایشهای زیادی در تربت به صحنه برده بودند اما بیشتر فعالیتشان در آموزش و پرورش بود. »
تنها سینمای تربتحیدریه در اوج روزهای انقلاب اسلامی در آتش سوخته بود. گروهی از بازیگران تئاتر گرد هم جمع شده بودند تا نمایشی را در این سالن روی صحنه ببرند. رضا هم بهعنوان نقال به این گروه پیوسته بود چرا که فضای نمایش یک قهوهخانه بود و قهوهخانه با نقال هویت پیدا میکرد. گروه تلاش میکرد سینما را احیا و برای اجرای نمایش آمادهاش کند. «صندلیها آهنی و قابل استفاده بود ولی همه چیزها سوخته و از بین رفته بود. بنا شد ما جوانها سینما را تمیز کنیم.
خاطرم هست 20روز تمام در آن سینما کار کردیم تا قابل استفاده و تمیز و آماده شد. مردم که از بعد انقلاب سینمای سوخته را دیده بودند برایشان جالب بود بیایند و در در روزهای بعد از انقلاب تئاتر تماشا کنند.»
رضا دیپلمش را که میگیرد راهی سربازی میشود. آنجا هم عشق به هنر آرامش نمیگذارد: «در دوره آموزشی در تربت حیدریه، اولین گروه تئاتر ارتش در بعد انقلاب را راه انداختم. در همان پادگان نمایشی اجرا کردم که حسابی از آن استقبال شد.
یکسال بعد از سربازی معاف شدم. دانشگاه شرکت کردم و در رشته هنرهای نمایشی در مرکز آموزش هنر فرهنگسرای نیاوران پذیرفته شدم آنجا بود که با چهرههای درجه یک تئاتر کشور مانند زندهیاد حمید سمندریان، دکتر قطبالدین صادقی، زندهیاد رضا سیدحسینی، رضا کرمرضایی، جمشید ملکپور و... آشنا شدم و از سوی دیگر به جنبههای علمی و آکادمیک تئاتر پی میبردم. قبل از این به تئاتر به عنوان سرگرمی نگاه میکردم و پس از قبولشدن در دانشگاه فهمیدم تئاتر دارای جایگاه و رسالت اجتماعی است.»
رضا آنقدر شناخته میشود که در نمایش (آژاکس) یکی از تئاترهای معروف دکتر قطبالدین صادقی به عنوان دستیار کنار دستش میایستد. او علاوهبر فعالیت هنری، در نشریه تئاتر کار پژوهشی انجام میدهد و نقد مینویسد. درس و دانشگاه که به پایان میرسد با کولهباری از تجربه یک سر و گردن بالاتر از همردیفانش به تربت برمیگردد.
او در انجمن نمایش شهرش استخدام میشود و با نخبههای تئاتر آنجا شروع به کار میکند. حسینی با انجام کارهای پژوهشی و مطالعاتی نمایشهایی را روی صحنه میبرد که به هر جشنوارهای میرود جوایز درجه یک را از آن خود میکند. در سال1367 برای اولینبار یکی از بازیگران برجسته زن از تهران را به شهرش میآورد و نمایش (مرگ فروشنده) اثر شاخص آرتور میلر را به مدت 10شب در سالن سینمای تربت به صحنه میبرد و باعث تشویق و قدردانی بزرگان تئاتر استان میشود.
پنج سال طول میکشد تا رضا گروه تئاترش را آنقدر قوی و حرفهای آموزش دهد که مدام از این جشنواره به آن جشنواره برود و جایزههای اولی استان و منطقه و فجر را به دست بیاورد. سال70 با یکی از هنرمندان همصنفش ازدواج میکند و یکسال بعد انتقالی گرفته و به مشهد میآید. «در مشهد هم یکی از چهرههای شناختهشدهای بودم که برای انتخاب بازیگر دستم باز بود. همه آوازهام را شنیده بودند و مایل به همکاری با من بودند. » دهه70و 80 دوره طلایی کار رضا حسینی بود. با تئاترهایش در جشنوارهها و استانهای مختلف شرکت میکرد و جایزه میگرفت.
میگوید: «وقتی در تربتحیدریه تئاتر کار میکردم و در جشنوارهای کشوری مقام میآوردم مردم سؤال میکردند تربت کجاست؟ خاطرم هست دو گروه تئاتر داشتم که همزمان با هم، یکی از این دو گروه در رشت و گروه دیگر در اصفهان در جشنواره تئاتر شرکت کرده بود. جشنواره تئاتر رشت که به پایان رسید و گروه مقام آورد همه به مشهد برگشتند و من در هتل ماندم تا روز بعد به اصفهان بروم و در جشنواره آنجا شرکت کنم. مدام از این استان به آن استان میرفتم و گروهم را به جشنوارههای معروف میبردم.
همه آوازهام را شنیده بودند و مایل به همکاری با من بودند
در سال1376 نمایش مثنوی سرخ که در شانزدهمین جشنواره بینالمللی تئاتر فجر تحسین همگان را برانگیخته بود از سوی روبرتو چولی کارگردان شهیر آلمانی به فستیوالی در آلمان دعوت شدم که متأسفانه این سفر به دلایلی میسر نشد از سال80 به بعد نهتنها در جشنوارهها شرکت میکردم در برخی جشنوارهها هم به عنوان داور، بازبین و بازخوان دعوت میشدم. در مشهد چند سالی مسئولیت مجتمع شهید هاشمینژاد که مرکز ثقل تئاتر بود برعهدهام بود، دبیری شورای نظارت بر نمایش مشهد را نیز عهدهدار بودم، در عرصه پژوهش و نقد در این سالها کار کردم و مطالب بسیاری در جراید و رسانههای استان و کشور از من به چاپ رسید. »
رضا حسینی از کار جدیدش میگوید: «نمایش (مرغ سحر) نوشته دوست و نویسنده شاخص مشهدی، آرش خیرآبادی که به زندگی شاعر برجسته و چهره شاخص و فاخر ادبیات خراسان و ایران محمد تقی بهار میپردازد، تمامی ذهنیتم را متوجه خود ساخته است. »
-لوح زرین نمایش برگزیده سومین جشنواره تئاتر استان خراسان، مهر13۷۰، گناباد.
- تندیس چهارمین جشنواره رضوی، آذر1385.
- دیپلم افتخار بهترین کارگردانی از نخستین جشنواره تئاتر انجمنهای نمایش کشور، آبان1370، اصفهان.
- لوح تقدیر کارگردانی برگزیده سومین جشنواره منطقهای کشور، مهر1370، رشت.
- دیپلم افتخار کارگردانی چهارمین جشنواره منطقهای کشور، آذر1371، یزد.
- دیپلم افتخار کارگردانی پنجمین جشنواره منطقهای کشور، آذر1372، سمنان.
- لوح تقدیر نویسندگی هفتمین جشنواره تئاتر منطقهای کشور، دی1374، کرمان.
- دیپلم افتخار کارگردانی هشتمین جشنواره تئاتر منطقهای کشور، آذر1375، یزد.
- سپاسنامه کارگردانی هفتمین جشنواره تئاتر زندانهای کشور، 1378، تهران.
- دیپلم افتخار کارگردانی پانزدهمین جشنواره تئاتر استان خراسان، شهریور1382، تربتحیدریه.
از وقتی رضا حسینی درس و دانشگاهش تمام شده است تاکنون نزدیک به 100اثر نمایشی راکارگردانی کرده است و هنوز از اینکه با جوانان علاقهمند هنر سروکار دارد چشمانش برق میزند و میگوید: «در هنر گذر عمر را نمیفهمی. هر روزت تازه است. این یعنی گریز از تکرار. آنچه آدم را نابود میکند پدیده تکرار است. این هنر پله روبه جلو است. هر کاری که ارائه میدهی کاملتر از قبلی است. هر اثر جزئی از هنرمند است چون زمانی از عمرش را در آن سپری کرده است. با همه این اوصاف اگر صدبار دیگر به دنیا بیایم باز همین راه را پیش میگیرم چون دنیایی را جذابتر از دنیای هنر نمیشناسم.»